این روزها...
این روزها بی قرار و بی تابم ،این روزها دلگیر و دلتنگم ، این روزها...
نمی دانم غروب پاییز است که بر تار زندگیم آهنگ غم می نوازد یا غبار انتظار بر آینه دلم نشسته که بغض رهایم نمی کند...
عشق بی کران من ،من برای وصل تو تمام فصلهای جدایی را یکی پس از دیگری از راهی که به تو ختم می شود، برمی دارم تا تو را در آغوش بگیرم.
من با آفتاب سوزان تابستان ،با زردی و حزن پاییز جنگیدم و اینک سردی زمستان آخرین فصل جدایی ماست . امروز شروع آخرین فصل از کتاب انتظار ماست.
پسر نازنینم که سنگ صبور منی ،همدم لحظات سخت و شیرین منی. تو اکنون در دستان فرشتگانی و در آغوش خدا،دعایمان کن تا شیرینی وصال را تجربه کنیم، دعایمان کن...
کودک بهاریم، فصل تو فصل زندگی است، تو وقتی می آیی که زمین با فرشی از گل منتظر توست ،تو وقتی می آیی که گلها و درختان برای استقبال از تو قد برافراشته اند.
تو فرزند بهاری ،فصل رویش و بالندگی ،فصل طراوت و سرسبزی.
تو در سایه سار لطف خدا و در ودریای مهر بی کرانش از هر گزندی در امانی...
بزرگ مرد کوچک من، امروز اول دی ماه است.شروع زمستان و پایان پنج ماهگی تو.از فردا ششمین ماه هستی ات آغاز می شود.
عزیزم شش ماهگیت مبارک...
و این هم تصویر تو در آغاز شش ماهگی...